۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

برای رضا و آقا سعید و بقیه

از وبلاگ یک لیوان چای داغ


تو در زندانی که در برابر قامتت خیلی کوچک است

الله اکبر‌های هرشبانه را هدیه بگیر

و من در زندان بزرگم سرمای غریبه بودن را

در جانم می‌ریزم
بی‌غصه جوانه‌ها بیاسای برادرم

خبر داریم که

خاک همه‌شان خیس خیس است
فردا که می‌آید، همه‌مان دور هفت‌سین فاطمه سبز می‌پوشیم

و از بالای دربند سرفرازمان

تلخی این روزها را به باد می‌سپاریم


آمستردام، نیمه شبی از تیر ماه که خواب ندارم

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر