۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

مسعود بهنود

مستوجبی موستوجبی

امیر بهادر جز استبداد چیزی در سرش نمی گنجید، تنها بلد بود هر صبح از دربار که می آمد بهانه می گرفت و چند تائی را مجازات می کرد، به زید و عمر رحم نمی کرد و به همه سخت می گرفت و بر همه ستم می راند.

در همه امور چنین بود به طوری که در خانه هم اعتقادی جز این نداشت و ترکه های نر برایش از کوهپایه های سبلان می آوردند، در حوض می انداختند تا به قول خودش آب دیده شود بعد بچه ها، نوکرها و مطبخ نشینان و حتی صبایای خود را گهگاه با آن ترکه نوازش می کرد تا از یاد نبرند اطاعت خود. خودش هم البته اطاعت از یاد نمی برد.

این امیربهادر با این خصوصیات و آن سبلت از بناگوش گذر کرده خیلی هم حسود بود و حاضر نبود تحمل کند که مردم از دیگری تعریف کنند. وقتی شنید مردم از برادران معیر به خوبی یاد می کنند که مادری مانند عصمت الدوله، دختر عزیزکرده شاه داشتند و پدری مانند معیرالممالک، به فکر افتاد که راز محبوبیت آن ها را بیابد و همان طریق بسپارد. گفتند عصمت الدوله سالن وسیعی دارد و در آن از ظهر تا پاسی از شب نوازندگان نامدار زمان می زنند و می خوانند و در چهارگوشه سالن چهار پایه گذاشته اند و عده ای مشغول نقاشی هستند.

وقتی هم تابلوشان تمام می شد عصمت الدوله حاضر بود به قیمت خوب بخرد. این کار را برای خدمت به هنرمندان می کرد. امیربهادر هم تصمیم گرفت همین کار را بکند. داد سالنی درست کردند که نه نورگیرش مانند سالن معیر حساب شده بود و نه پنجره و نشیمن گاهش بدان خوبی. با وجود این به اصرار او چند تنی از اهل هنر راهی منزل وی شدند. نقاشان جوان گفتند چه باک اگر آن پذیرائی مدام عصمت الدوله در کار نیست، چای دم به دم نمی رسانند با روی خوش تا نقاشان لبی تر کنند، همین قدر که آدمی مانند امیربهادر دومین سالن هنری را در تهران باز کرده غنیمت است. برخی ایراد گرفتند که سالن بدون ساز و آواز نمی شود باز ندا در آمد که ولش کنید این امیر با موسیقی رابطه ای ندارد و باکی نیست.

اما یک ماهی از برپائی سالن امیربهادر گذشته بود که او به بازدید رفت به یکی گفت چرا آهوئی که کشیده ای این قدر لاغر و مردنی است، یک پس گردنی زد. به آن دیگری بد گفت که مرد حسابی به چه جرائی نقش مرا در صفحه کشیده ای و فریاد زد ترکه. هر چه نقاش بخت برگشته التماس کرد که قصد خودشیرینی داشتم و تصور کردم شما هم مانند معیر پاداشی مرحمت می داری و خلعتی می بخشی، به خرج سردار نرفت، هر چه در گوشش گفتند خب سالن همین است و نقاشان همین طور باید آزاد باشند فایده نکرد و بعد هم داد نقاشان را از دم کتکی زدند. سالن هنری را بستند. نوکران دسته جمعی دم گرفتند: موستوجبی.

بعد از دو ماه باز سردار پیام فرستاد به شاگردان دارالفنون که هر کس نقاشی می خواهد سه پایه و رنگ آماده است، سالن آفتابرو و مخلا، باز عده ای از نقاشان آمدند و کمبودها را نادیده گرفتند و باز یک ماهی گذشت دوباره سردار بهانه گرفت و داد زد ترکه. و بعد هم مثل دفعه قبل همه نقاشی ها را پاره کرد. باز نوکرها با ترکه دست به سینه صف کشیدند و خطاب به نقاشان جوان به آهنگ می خواندند موستو جبی. [یعنی مستحق مجازات هستی]

چنین بود که روزی قیزمولوک سوگلی سردار که از بستگان سلطنت بود، و سردار از او حرف شنوی داشت او را مخاطب قرار داد که سردار این چه کارست می کنی ، اصلا چه داعیه داری سالن درست کنی، این بچه های نه نه مرده چه گناه کرده اند که صدایشان می کنی با اصرار که بیائید و رونق سالن شوید، اما بعد به ترکه شان می بندی و نقاشی هایشان را هم پاره می کنی، ناله و نفرین مادرشان را مگر نمی شنوی. پاسخ این بود که سردار پزش را خوش دارد. همین که مردم بگویند سردار بهادر اهل هنرست و هنردوست، اما وقتی می دید که این ها در سالن هر چه می خواهند می گویند و بی اذن و رخصت اش هر چه را می خواهند می کشند تازه موقع ورود سردار چندان تواضعی هم نمی کنند، تحملش از دست می رفت. به قیرمولوک گفت تازه اگر من تنبیه نکنم ترکه هام خشگ می شوند، تخت شلاقم را چه کار کنم. بابا قاپچی کی شنل قرمز به تن کند.

حالا این حکایت امروز ماست، یکی به امیربهادر بگوید ما را چه به انتخابات و حزب و رقابت حزبی و سیاسی. سردار ما را چه به روزنامه و آزادی بیان. مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است.

می توان از پزش گذشت. چون بنگرید همان هشت سال که آن اعتبار و آبرو نصیب کشور شد و همه جهان تهنیت گوی شما شدند که به به چه رشد و آرامشی، دیدید که نوکرانتان چه خون به دل بودند، به زحمت افتادند و دست به خون آن چهار آلودند. بعد ناگزیر شدند سعیدی را بفرستند که گلوله ای در مغز سعید دیگری رنجه بفرماید. مجبور شدند به جان دانشجویان بیفتند در هجده تیر. جهانگردانی را که الان فرش سرخ برایشان پهن می کنند به گلوله ببندند.و هزار زحمت دیگر.

و نگاه کنید همین روزها را که دستگاه بیرونی سردار چه آماده و حاضر به یراقند ، همه مهیای جان دادن در راه آوردن تخته شلاق، کیست که مهیای گشودن سالن آفتابرو باشد. نگاه کنید این صف بلند را با شعارهای هیستریک. چه شادمانی وجودشان را در بر گرفته. خانه که گفته بودند دو روزه می سازند که ساخته نشد، مشکلات هوائی را که می گفتند دو ماهه از بین می برند که از بین نرفت، مملکتی که گفته بودند گلستان می شود که گورستان شد. حالا فقط مانده رکورد شکنی در تعداد متهمان در یک جلسه. می توان به کتاب رکوردها معرفی شان کرد. صدنفر در یک مجلس. الحق باید به چنین برنامه ریزی افتخار کرد. اصلا نشاندن چند لات و رذل و پنجاه دانشجوی امید آینده کشور در کنار هم و هفت هشت پیرمرد اهل سیاست در کنارشان .
مگر کم کاری است. فقط می ماند حرف قیزمولوک که گفت با ناله و نفرین مادرشان چه می کنی سردار. سردار گفت امسال میروم عوضش زیارت، چهارصد نفر را شام می دهیم . ده تا گوسفند هم قربان می کنیم.

دم در سالن دادگاه دیروز در محاکمه فله ای می شنیدم عده ای انگار با دیدن متهمان در غل و زنجیر فریاد می زدند صدایشان بلند بود. در نظرم آمد ابطحی هم با آن شوخ طبعی که دارد خودش دم گرفته به خودش می گوید: موستوجبی... موستوجبی...

مخترعان ما کجايند

جزوه يي رسيده و در آن چند چيز براي فروش عرضه کرده اند، يکي يک باتري خورشيدي است که به اندازه کف دست است و پشتش چسب دارد و مي توان به هر چه - حتي پشت لباس - چسباند و انرژي مي گيرد از خورشيد و ذخيره مي کند. ذخيره اش آنقدر هست که لپ تاپي را هشت ساعت اداره کند و تلفن همراهي را 44 ساعت متصل نگه دارد.

تکه ديگر يک کوله پشتي است که در سطح عقبي آن باتري خورشيدي است. دو نوع است؛ در يکي پيداست که باتري خورشيدي دارد و در يکي پيدا نيست. اين کوله را بر دوش مي گذاري و فقط يک ساعت بايد پشت به آفتاب راه بروي تا باتري اش ذخيره شود، حالا هم فندک داري هم تلفن همراه، هم دوربين و هم لپ تاپ و نقشه خوان. يعني امکان گم شدنت نيست ديگر. امکان ندارد فراموشت کند جهان. در صفحه بعدي اين جزوه دوچرخه يي هست، کمي از دوچرخه عادي گران ترغ به پول ما حدود 200 هزار تومانف که وقتي دوچرخه سوار پا مي زند، انرژي توليد مي کند. بعد از کشف، فهمش دشوار نيست. يک توربين کوچولوي نيم کيلويي کنار چرخ هاست که در زمان ما چراغ دوچرخه را روشن مي کرد و حالا انرژي مي فرستد و در يک صفحه به وزن 100 گرم ذخيره مي شود تا سه روز چراغ دوچرخه يا 16 ساعت لپ تاپ و سه روز تلفن همراه را روشن نگه مي دارد.

يکشنبه هم در آبزرور خوانده بودم اختراعي که به دسته عينک متصل است و از آنجا به عصب بينايي. از اين طريق هر چه را چشم مي بيند اين وسيله از طريق ماهواره مي فرستد به هر جا که بخواهي. يعني در حقيقت چشم کار دوربين را مي کند و آن دسته عينک کار تلفن همراه يا وسيله فرستنده تصوير. در سال 2010 به نوشته آن روزنامه مي توان عينک را زد و هر چه ديده مي شود در يوتيوب غيا سايتي که لابد در زمان خود ساخته مي شودف به نمايش درآيد. نفس خواندن اين خبرها وسوسه برانگيز است. چه رسد که کسي مانند من هوس جواني و خبرنگاري کند و سر در پي سازنده اين باتري هاي کوچک خورشيدي بگذارد يا دنبال مخترع عينکي شود که بي سيم از مغز تصوير مي گيرد.

زمان زيادي نخواست، در کمتر از نيم ساعت در بزرگراه مجازي به مرکزي رسيدم که بايد. هر کدام از اين وسايل در جايي ساخته شده بود. اول حيرت آنجا بود که سازنده ندارند اين وسايل، به عنوان مخترع و دارنده حقوق مادي و معنوي اثر، يک آزمايشگاه در دانشکده يي در ادينبورو يا کيوتو يا پنسيلوانيا ثبت است. با رسيدن به اين اطلاعات حيرت از ساخته ها جايش را به حيرت از نظامي داد که چنين راه حل هايي براي گردش علم مي يابد. خلاصه کنم. دانشکده ايکس در لابراتوارش وسيله يي مي سازد و ثبت مي کند و ميليون ها درآمد خرج دانشکده و لابراتوار و حقوق استاد و وام به دانشجويان کم بضاعت و جذب استادان بهتر مي شود. پس دوچرخه و کوله پشتي فراموش شد و اين جست وجو آغاز شد که آيا فقط دانشگاه هاي معتبر راقيه هستند که چنين فکر درخشاني را دنبال مي کنند و چنان نتيجه يي به دست مي آورند، جست وجو حاصل باز هم حيرت آور داد. نام دانشکده هايي در برازاويل غکنگوف، در نايروبي غکنياف، بهارات غهندف هم در زمره جاهايي ثبت بود که اختراع داشته اند و به نام شان ثبت شده است.

نفس اينکه کار تيمي چندان جا باز کند که اختراعات از آشپزخانه دخترک 16ساله به کار جمعي دانشگاهي راه ببرد و توسط کساني شکل گيرد و تکميل شود که نيازي به گذاشتن اسکورت برايشان نباشد، مرغ انديشه را پرواز داد، به تحسر واداشت، وادارش کرد لعنت به اين نفت بفرستد که جوامع را معتاد و مبتلاي طلاي سياه کرده است و از انديشه بازداشته است و انديشمندانش را به تبعيد فرستاده است. در اين جست وجو به هشت نام برخوردم که به احتمال قوي ايراني هستند اما در هيات استادان مراکز علمي ديگر.

در اين جست وجو هر چه کردم مخترع چماق الکتريکي و شلاق و باتوم شوک ساز نديدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر