۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

نه باور نبايد کرد از مسعود بهنود

اعتمادملی توقیف شد، دیگر حساب این که در چند روزنامه نوشته ام که توقیف شده اند از دستم خارج است. می دانم این بار کارکنان جوان این روزنامه ضمن گلایه از بخت و کم طاقتی ها، از این گریان و دلخسته اند که چرا رهبر ارکسترشان محمد قوچانی در زندان است و نیست تا شانه ای باشد برای گریستن ها. محمد با همه جوانی در این کار صاحب تجربه شد. مبارکش باد. می دانیم که او بی خبرست از آن چه در بیرون رخ می دهد. اما نیک می دانیم که وی با خبرست از دل های بیرحم.
این مقاله ام در آخرین شماره اعتمادملی است تا اینجا. اما در بر همین پاشنه نمی ماند.

آنچه آقاي کروبي با درد شنيد، در نامه‌اي نوشت، در بست و روانه کرد، و با همين کار، تا همين جا، نوري تابانده بر بدکاري‌ها، تلخ است، چنان تلخ که بازگفتنش آسان نيست.

غرب، غرب صنعتي، زادگاه مدرنيسم و ليبراليسم، در نيم قرن اخير چه بسيار بندها که از پاي اخلاق متعارف گشوده. از تعريف برهنگي تا تغيير لباس‌ها و مد. يا تغيير قوانين چندان که کورتاژ قانوني شود يا ازدواج همجنسان رسميت پذيرد. در همين فاصله ادبيات هم بي‌پروا شده است و جز حريم‌هاي شهروندي و شخصي منع و مانعي در آن نيست اما با اين همه بي‌پروايي تجاوز [که اجبار در آن مستترست و نيازي به مضاف ندارد] همچنان در همه قوانين جهاني با سخت‌ترين مجازات‌ها عقوبت دارد و روز و شبي نيست که در خبر نيايد که چگونه کساني به جرم شروع به تجاوز، حتي اشاره لفظي به آن به سال‌ها زندان محکوم شده‌اند.

هم از اين روست که پذيرفتن اين بدکاري در محبس‌هاي وطنمان، با همه فراواني بدکاري‌ها در جهان، گزاف است و آسان نيست.

به يکي ديگر از دوراني که اهل قلم کارشان به اوين افتاده بود، بعد از مدتي از سلول‌هاي انفرادي به بندهاي عمومي ميهمان شديم. زيدآبادي در بند دو بود، شمس و باقي در يک، من و قوچاني در سه و اين دو بند جايگاه زندانيان مالي بود. بيشتر مردماني آبرومند که خطايي در محاسبات سود و زيان، يا شريکي نااهل، و گاه مقررات ناپايدار و نادرست به زندانشان انداخته بود. در اين بندها زندگي مانند سلول‌هاي انفرادي مرگ آرام نبود. مي‌شد خواند و گاه نوشت. حکايت ديگران شنيد و حکايت خود گفت، و چه حکايت‌هاست وقتي يکسوي بند دکتر اميرانتظام باشد و ديگر سو طبرزدي و تازه عاملان قتل‌هاي زنجيره‌اي هم وارد شوند. روزنامه‌نگاران جهان چنين لحظاتي را گران مي‌خرند و آسان به دست نمي‌آورند.

حياط هواخوري جا نداشت تا هم جوانترها گل کوچک بازي کنند هم ميانسالان بدوند، هم سالخوردگان دور هم جمع شوند و نقل و خاطره بگويند. جا نداشت تا در همان حال آن دو درودگر زير سايه‌اي بنشينند عصا و قلم چوبي کنده‌کاري بسازند، يا با سيم و قلاب لباس بدوزند، يا سکه‌ها را بسايند و بسايند تا صاف شوند و بر آن نقش و نامي بيندازند يادگار اوين. اما با همه کوچکي، بخشي از حياط را هم يک اتاق گرفته بود که نه دري داشت و نه پنجره‌اي. اول گمان مي‌رفت موتورخانه است اما... در کتاب خاطرات زندانم شرحي چنين نوشته ام:
يک اتاق سيماني است، با دو در آهني بسته، هميشه بسته. انگار قلعه هوشرباست که به فرموده مولانا سلطان عقل فرزندان را از نزديک شدن به آن برحذر داشت. کسي را کاري با آن بنا نبود، از پيکرش و شيشه‌هاي شکسته‌اش پيدا بود که سال‌هاست متروک مانده است.
يکي از روزها، يکي از سالخوردگان محبس که 15 پائيز را در آن جا گذرانده بود، در يکي از آمدن و رفتن‌ها در گوشم آهسته سخني گفت... که آن اتاق ساکت حياط هواخوري بند سه و پنج آموزشگاه شهيد کچويي ندامتگاه اوين، در لحظه در نظرم بدل به بتکده‌اي شد، چه مي‌دانم آتشکده که آتش به خرقه عابد و عامي زند. تاب ندارم بيان کنم که چه گفت و چه نشاني داد از گذشته اين بنا.

مرد انگشتانش را به سوي در آهني محکم بنا اشاره رفت و انگار که فقط حاضر شده تا مرا از آسمان آبي و خيال پائيزي‌ام جدا کند، گفت مي‌بيني همه جاي در را جوش داده‌اند، قلعه‌اي است که درهايش چهار ميخ شده، سال‌هاست. اين جا همان جاست... گفت و رفت.

گفته آن سالخورده مرد، مرا چند روزي از هواخوري، از آسمان آبي و ابر و کبوتران دانه‌چين جدا کرد. دنيايم را رنگي از خاکستر زد. تا شبي در دلم جوانه زد که اين نمي‌تواند درست باشد. اينجا نمي‌تواند بستر آن همه بدکاري بوده باشد. آن قدر با خود کلنجار رفتم تا شبي آن که از جنس حرير بود، اثيري، که مي‌آمد و دانه‌هاي نور مي‌پاشيد در خالي دل زندانيان و سحرگاهان به تولايش سجاده‌ها گشوده مي‌شد، انگار گفت باور نکن.

باور نکردم. فردايش در هواخوري بوديم، مرغکان در باريکه همان معبد بسته در جمع بودند به دانه‌چيني، همان جا که در خيال در آتشش ديده بودم. آن زنداني که نان‌هاي خشک سفره را هر روز برايشان دانه مي‌کرد، باز شادمان از کار خود تکيه داده بود به در جوش خورده، گنجشكکان را تماشا مي‌کرد. همبازي‌اش تکيه داده به ديوار، بساط هر روزه شطرنج را گشوده منتظر او بود اما سر آن نداشت که معاشقه همبازي خود را با پرندگان ببرد. طواف هر روزه زندانيان در حياط هواخوري درگذر بود. باران ريز و نازکي مي‌باريد، بوي پائيز در هوا بود و من سر در خود طواف‌کنان باور داشتم که اگر حرف آن زنداني قديم راست بود و چنان بود که او مي‌گفت و در همين معبد کساني در جدال با ديو بال‌بال زده بودند بايد فريادي که از اين ستم برمي‌خاست، جاودانه به آسمان بود. اگر راست بود سخن پيرمرد بايد کبوتران و آن گنجشكکان مي‌دانستند و هرگز بر آن کنار لانه نمي‌کردند. پرندگان خوب مي‌دانند و هرگز آن جايي لانه نمي‌سازند که عشق در آن مرده باشد و نفرت در آن ماسيده باشد جاودانه.

راست مي‌گفتم باور نبايد کرد، که اگر جز اين بود چرا پرندگان عاشق و مسافر بر گرد بام و گنبد امامزاده محله‌مان مي‌چرخند و چرا کبوتران در ميدان جلوي کليساي سيس‌تين بر پاي آنکه عشق به صليبش کشيد رقصي مستانه دارند، همان پرندگان که آسمان خواب‌هاي زنداني را هم آبي
مي‌بخشند.

اگر راست بود چرا گنجشككان از آن معبد آتش گرفته دوري نمي‌کردند.
اکنون هم باورم نيست. آن شب در زندان، در آن حال، مثنوي مي‌خواندم براي همبندان. محمد قوچاني هم بود.
كنگره ويران کنيد از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق
شرح اين را گفتمي من از مري
ليک ترسم تا نلغزد خاطري
نکته‌ها چون تيغ پولادست تيز
گرنداري تو سپر واپس گريز
پيش اين الماس بي‌اسپر ميا
کز بريدن تيغ را نبود حيا
زين سبب من تيغ را کردم غلاف
تا که کژخواني نخواند برخلاف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر