۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

آن ها که حباب می سازند از مسعود بهنود

سام هيث که به او «سام سام حبابي» لقب داده اند هفته گذشته اعلام کرد سرانجام و بعد از 20 سال کوشش توانسته بزرگ ترين حباب جهان را بسازد و انتظار دارد نامش در کتاب رکوردهاي گينس ثبت شود. آري درست خوانده ايد، 20 سال براي ساختن حباب. او از اينکه سرانجام به چنين مقامي دست يافته خوشحال است و تنها مانده اينکه خبرنگاري او را در برابر اين پرسش قرار دهد که بعد چه خواهد شد.

سام اگر خيلي صادق و حاضرجواب باشد، راست و درست خواهد گفت هیچ جز یک حباب بزرگ که عکس اش در نشريات جهان چاپ شده است، يا اگر طبع شوخ داشته باشد شايد جواب بدهد؛ همين که شما آمده ايد با من مصاحبه کنيد. همين که نامم بر سر زبان هاست. اما فقط سام نیست کساني هستند که حباب را مي سازند و همين دستاورد را هم ندارند.

يکي از وظايف ما روزنامه نگاران همين است که با سوالي، يا ذکر مثالي، به وضوح يا به تلميح، تلنگري بزنيم به بلور خاطر ديگري. ورنه خطر اين هست که آدمي مانند سام 20 سالي بگذراند و تازه دريابد که حبابي است حاصل عمر از دست رفته اش. سام را خوب که نگاه کنيم تنها کسي نيست که کاري مي کند که مي توانست نکند يا مي توانست سال هاي عمر را بر کاري بهتر از اين بگذارد.

در همين باغي در شمال تهران که الان چشم جهاني به آن است و گروهي از نام آشنايان در آن جا ميهمانند، چند سال قبل پيرمردي به کار زندانباني مشغول بود که مي گفت از قبل ازانقلاب کارش همين بوده و مامور و نگهبان بوده است. گيرم به گفته خودش در آن روزگاران نگهبان خانه يي در حصارک و شاهد آمد و رفت دلبرکان و حالا نگهبان ويژه بند انفرادي اوين. حاج محمد فقير آدمي بود که روزگار پشتش را خم کرده و به فقر معتادش داشته بود، شادمان به يک دست لباسي که هر سال اداره زندان ها به او پاداش مي دهد. حال آن که در روز و شبان خدمت مانند ديگران پيژاما به تن داشت، همچون ميهمانانش. بد آدمي نبود، خبث طينت اصلاً نداشت. به وظيفه عمل مي کرد.

يکي در ميان با حاج محمد، نگهبان ديگري بود جوان و جوياي نام آمد، بر زندانيان سخت تر از آن مي گرفت که مقررات از وي توقع داشت، مدام فرمان مي داد و از جمله به پاسبانان جوان هم امر و نهي مي کرد و به تهديد از آنان مي خواست موقع بردن ميهمانان به هواخوري کلامي بر زبان نياورند يا وقت خدمت مبادا لبخندي بر لبان شان بنشيند، که اگر چنين شود گزارش شان خواهد داد.

روزنامه نگاري که بد حادثه گذارش را به آن باغ انداخته بود روزي از روزها به خشم آمده از بدزباني هاي جوان، به او گفت تو بيست و دو، سه سالي بيشتر نداري، 31 سال ديگر که در اين کار بماني، اگر خوب کار کني، تازه مي شوي حاج محمد. آيا اين بود سهمي که از خدا مي طلبيدي.

روزهاي ديگر که نگهبان جوان زنداني را به هواخوري مي برد، سکوت بود و برخلاف پيش او هيچ نمي کوشيد تا سکوت را با تذکر و تهديد و هشدار بشکند. روزنامه نگار پشيمان از سنگدلي خود خط نگاه او را دنبال مي کرد مگر دريابد آيا سوال او جوان را به فکر انداخته و به خود گفته چرا چنين سرنوشتي را براي خود برگزيدم. يا صد پرسش بدتر از اينها.

روزنامه نگار تا در آنجا بود پاسخ سوال خود را نيافت. و هر روز از خود پرسيد آيا به تلنگري که به خاطر جوان زدم خدمتي به او کردم. مي توان گمان کرد که سام سام به سوداي شهرت و حتي ثروت به اين کار درآمده باشد، اينک هم داراي موسسه يي است که بزرگ ترين توليدکننده حباب است و در آگهي هايش ادعا کرده انواع حباب ها را مي تواند بسازد و همين طور انواع ماشين هاي حباب ساز و طرح هاي جديد سرگرم ساز. اما چه بسيارند ديگران که اين را هم دستاورد ندارند، خود نمي دانند چطور به اين کارها درافتاده اند.

به روزگاران دور کسان مانند علی کمانگر و شش انگشتی بودند و فراوان بودند و مي توانستند تا ابد هم ناشناس بمانند و حتي خانواده شان هم ندانند که از کجا ناني به کف مي آورند و به حسرت مي خورند. اما دنياي امروز به شفافيتي که دارد به افشايي که در ذات آن است دنياي غريبي است. انگار رسانه هاي الکترونيک مدام از آدمي مي پرسند سهم تو از زندگي اين بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر