۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

شيري در قفس

مصدق در احمدآباد بود و نسلي شيفتگي خود را به او، به نسل بعدي واگذار مي‌کرد. همين بودنش انگار اميدي بود که ظلم همه‌گير نمي‌شود، که مردم طاقت از دست نمي‌دهند تا رشته امور بگسلند و در خيال آباد شدن به خرابي‌شان گذر افتد. محصور بود و جز خانواده‌اش، آن هم آخراي هفته، کسي به ديدارش رخصت نداشت اما سايه‌اش بر سر شهر بود. عکسش پنهاني دست به دست مي‌شد و خبر هر حرکتش به گوش آنها که بايد مي‌رسيد.

در سر هر که سودايي پژواک صداي او بود. مصدق مظهر شده بود. مظهر حق‌طلبي، مظهر خواستن و توانستن، شکست خورده بود و نخورده بود. گفته بود راضي نيست مجسمه‌اش را بسازند اما مجسمه‌اي در خانه دل فرهيختگان شهر بود.

حاضر بودم هر چه داشتم و نداشتم بدهم و ساعتي را مثل حميد وارد قلعه احمدآباد شوم و مجاز باشم از پاپا عکس بگيرم. اما نمي‌شد چون من حميد نبودم و بابابزرگم اسمش دکتر محمد مصدق نبود. و همين بس بود که آرزو به دلم بماند که از نزديکش ببينم. بار اول که حميد عکس‌هايي را که از او گرفته بود با آن سر بزرگ و بيني عقابي ظاهر کرد، در همان تاريکخانه خانه‌شان، کاغذخيس را با گيره‌اي گرفته بود جلوي چشمم. پشت هم سوال کردم «اينجا چه دارد مي‌گويد» «به کي مي‌خندد» با «مادربزرگت چطور حرف مي‌زند»، «اين روستايي کيه که دست به سينه و مودب ايستاده است». اينجا بود که گفت «نبات علي» و اينجا بود که گفت «تازه لقا نيست در عکس، جلو نمي‌آيد، آقا باهاش ترکي حرف مي‌زند، اگر بداني چه رابطه‌اي دارد با آقا».

يک بار که خانم ضياء اشرف بيات دختر بزرگ دکتر مصدق، غروب جمعه وقت جدا شدن از پدر، از غمي که در چهره دکتر ظاهر شده بود، از تصور اينکه دارند مرد پير را تنها مي‌گذارند و بروند گريه‌اش افتاد، دکتر مصدق همانطور که عصا زير چانه داشت گفت بلند شيد برويد به زندگي‌تان برسيد من اگر کاري داشتم لقا هست. و همه ديده بودند که لقا همانطور که چادر نمازش را به سر انداخته و داشت بشقاب‌ها را جمع مي‌کرد از اين که نامش بر زبان آقا جاري شده بود چنان دستپاچه و شرمگين شد که سيني از دستش افتاد. تند رفت و نبات علي آمد و خرده بشقاب‌ها را جمع کرد.

نبات علي که آشپزي مي‌کرد و اهل احمدآباد بود و باباش هم رعيت خانم نجم‌السطنه بود بيشتر شب‌ها تشکش را مي‌آورد و جا مي‌انداخت، کنار همان اتاق مي‌خوابيد که آقاي دکتر تختش همانجا بود. تابستان‌ها هم در حياط جا مي‌انداخت، زير پنجره اتاق دکتر. نبات علي باورش بود که همه چيز دنيا در کتابچه‌اي است که بالاسر آقاست. هر چه مي‌خواست مي‌پرسيد و نگاهش به کتابچه بود، گرچه خواست‌هايش محدود بود. سيني ناهار را که مي‌گذاشت روي ميز جلوي رختخواب يا وقتي مي‌آمد ببرد با حجب و ادب مي‌پرسيد. اگر شرح باغچه و سيزيکار و دو تا گوسفند نبود، اگر خبر مرگ و عروسي احمدآبادي‌ها نبود، مي‌رسيد به سوالات خصوصي «آقا چند روز مانده به سيزده رجب». و دکتر عينکش را به چشم مي‌زد و با همان دقتي که در زندان لايحه دفاعيه خود را تهيه مي‌کرد، تقويم را ورق مي‌زد و مي‌گفت هفت روز.

بعدها حميد بارها درباره اين نبات علی حرف زده بود. همان که با زن و بچه‌اش ساکن قلعه احمدآباد بودند و تنها مونس روزان و شبان شيري که در قفس پير مي‌شد. آن نظام که افتخار مي‌کرد که بزرگ‌ترين قدرت منطقه شده از او همچون سگي مي‌ترسيد. و همين است سزاي زورگويان که در عالم واقع موش‌اند و هميشه هراسانند، خشونت‌شان هم از همين هراس مدام ‌است. وگرنه آن مرد با سر بزرگش و با بيني عقابي‌اش کي بود، خودش مي‌گفت کدخداي قلعه احمدآبادم با پنج سر رعيت، سه تا حاجب و نگهبان، يک گاو و سه گوسفند، هشت تا مرغ و دو تا خروس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر