۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

(با رویش ناگزیر جوانه چه می کنی (از مسعود بهنود

او که تاکنون دوبار نوشته هایش را در این جا گذاشتم، همان که گلرخ نامش نهاده ام، چرا که ندیده می شناسمش و او را به نازکی شاخه گلی از خیال در خیال بافته ام، هفته پیش آمده بود به بیرون مرز ها، ولی امروز برایم نوشته است که از شنیدن آن چه دارد در کشور می گذرد به خشم آمده و قصد دارد مشق و درس را وانهاده بازگردد به خیابان های تهران. به قول خودش بازمی گردد تا همان جا باشد میان پچ پج های بعداز ظهر و الله اکبرهای شبانه.

می نویسد که هیچ جا برایش تهران نمی شود. جمله اش این است "بسیارتلخم. می روم به سمت نوشتن و تصویر کردن بدون نام و نشان.. ما انقلابی نخواهیم شد ما چریک نیستیم.. همه اسم ها و رده پا ها را پاک خواهم کرد. به تهران بر می گردم، مرزهای سیاسی ایران نباید بگذاریم به روی ما بسته شود. ما در تهران باقی می مانیم ماندنمان درهمان زندگی مبارزه ماست بی هیچ اسمی.. از امشب همه کار می کنم که امید مردمم نابود نشود.. کاری که شما سالهای سال است بی وقفه کرده اید.. میروم برای بی نام و نشان شدن.. گم شدن و ماندن.. باقی ماندن برای روزهای بهتر"
و حالا نامه او را که من گلرخش نام دادم بخوانید.

و به اومی نویسم که گوشش از شنیدن صدای ما ناشنواست و ودر واقع برای شریکان فکریم در تمامی جغرافیاها.
به او می نویسم که کوتاهتر از تاریخ سرزمین من است.. و سالهاست که قدم های بزرگ مردم سرزمینم را برای انتخاب کردن سرنوشت و زندگیشان نادیده گرفته است.. و برای آنها که از رفتن نایستاده اند.. چه در سخت ترین سراشیبی ها، چه آنجا که راه را ویران کرده اند..مردان کوتاه قد تاریخ ایران.

به او می نویسم که توان خواندن این داستان بلند را ندارد، که اگر توانش بود، پیش از نامه این پویشگر امیدوار، شیون مادران عزادار را می شنید و گریه خانواده های دردمند پشت دیوار های بلند زندان را.. نه او توان خواندن و شنیدن ندارد..

اما من به او می نویسم.. ودر واقع برای شریکان فکریم در تهران.. واشنگتن.. پاریس..لندن.. اهواز.. ونکوور..و دورترین شهرها.. نزدیک ترین فکرها.. من برای این زنجیر سخت محکم و سبز می نویسم.. زنجیری از اندیشه.. که تفکیک نمی شود با هیچ فاصله ای.. و به او که نه شنیدن می داند، نه خواندن و نه اندیشه را می شناسد.. که اگر می شناخت می ایستاد به گفتگو.. که گفتگو شیوه مردان بزرگ است.. و او کوتاه مردیست که در تاریخ من تکرار شده است درست در زمانی که مردمی ایستاده اند به حق خواهی.. او از راه رسیده است و بزرگی خواسته ها را حقیر ترین پاسخ ها گفته است.

و بدین سبب است که پویشگر سبز امروز پاد زهر تمام این زهر های حقیر را می شناسد و از سر تکرار همین تاریخ است که شهروند اصلاح طلب سبز امروز به پدیده ای خستگی نا پذیر تبدیل شده است پدیده ای که تو جز با گلوله برای تمام شدنش راهی نمی بینی.. شهروند سبز اصلاح طلب امروز زندگیش را صرف مبارزه با تو نخواهد کرد، حیات او انکار توست.

حیات ما
حیات او که عاشق زندگیست.. عشق را در تهران خاکستری جشن می گیرد هرشب. به آن قانون نیمه بند پایبند است.. در ساختمان سه طبقه اش تمرین دموکراسی می کند.. و تمام چهار سال گذشته همزمان با جهلی که تو پراکندی .. او در جستجوی آگاهی کتابخانه های پدران وپدران پدرانش را ورق زده است.. و در همان تورم مریض که تو مسبب آنی سینمای خانگی ساخته است و در همان دانشگاه ها که تو در آستانه ورود لباسهایش را کنترل می کنی و شبانه به خوابگاه هایش حمله می کنی.. شریکان فکریش را یافته است ..همان ها که نه با خون که با خرد پیمان برادری بسته اند.

آنهاکه تغیر و پیشرفت می خواهند و خواسته اشان بر آگاهی استوار است.. و آگاهی دقیقا همان کلمه ایست که تو به دشمنی با آن ایستاده ای..و گمان می کنی می توانی ما را از آگاه شدن باز داری.. که این شیوه مردان کوتاه قد تاریخ است که با ترس مردمی را از اندیشیدن باز دارند.. و حالا باورش برای تو بسیار سخت است که بعد از این همه سال تصرف تمام بلندگوها..و عربده های ممتد از تمام کانال ها و رسانه های انحصاریت.. شهروندی در مقابلت ایستاده است که مسلط است به ابزار پخش آگاهی..صاحب رسانه است.. و اگر چه حریم شخصیش را به خون کشیده ای.. و در هر کوچه همسایه ای دردمند از دست دادن و شکنجه و توحش ساخته ای.. در او همزمان یقینی برگشت نا پذیر ساخته ای.. یقینی از توانایی ساختن موج های بزرگ اجتماعی.. موجی که خیابان را فرش کرد.. یقینی که حاصل آگاهی است.. و آگاهی برگشت نا پذیر است.. مسیری یه طرفه است برای کسب حق های فراموش شده... و به سبب تکرار تاریخ است که اینبار نیروی مقابل توحش و جهل تو نیرویی شکست نا پذیر است . چرا که مسلط است به تجربه پدارنی در خون کشیده شده ..مسلط به تجربه کتابخانه های زیر زمینی است.. مسلط به تجربه صد سال مبارزه برای یافتن حقوق انسانی و شهروندیست.. و خودش و حیاتش حاصل این مبارزه طولانیست.

و از این رو ما حیاتمان را حرام مبارزه با کوتاه قدان نمی کنیم . حیاتمان را برای گسترش اندیشه ای می خواهیم که تو را از درون خالی می کند.. تو را با زجر تنهایی تنها میگذارد زجری که در آن جز برق انداختن اسلحه و پهن کردن سفره های صدقه برایت کاری باقی نمی گذارد. همه تان با هم پناهنده به امامزاده هائی هستید که به مادر بزرگم معجزه اش را نشان داد اما برای شما هیچ کاری نمی کند، چرا که مادر بزرگمان دوزاری گره بسته چارقدش را در امامزاده می انداخت به نذر فقیران، و شما گونی گونی اسکناس و طلا از درون ضریح ها جمع می کنید به قصد قربت قدرت

آن چه تو نداری
همه دستاورد های بشری در دستان سبز شهروند اصلاح طلب امروزی است، او صاحب تخصص است. و تو و تمام پیروان هم قد و قواره ات، اگر تمام فرصت های شغلی دولتت را هم به سخاوت رییس دزدها میانشان قسمت کنی، از این هنر خالی اند، مدرک هایشان قلابی است و از هر تخصص و ایدئو لوژی و باور و اعتقادی خالی اند. و ما تاریخیم و در تکرار بی شمارانیم و این بار حیات ماست که تو را انکار می کند.

حیات همان زن خانه داری که شبها الله و اکبر می گوید و تمام پنج باری که با خدای خودش در همان آپارتمان کوچک حرف می زند آزادی زندانیان قلعه تنهایی تو را آرزو می کند..

حیات همان دختر بیست ساله ای که زیبایی موج سبز بر آیینه اتاق خوابش تاثیری برگشت نا پذیر گذاشته است .. و تو از خلق زیبایی مشابه ای ناتوانی .. که زیبایی شناسان موج سبز همان شهروندان ساده ای هستند که تو گمان می کردی جز رفتن به مهمانی های شبانه و پرسه زنی در خیابانی که تو صاحبش بودی کاردیگری بلد نیستند..حالا باید باور کنی آنها در صدا و سیما کار نمی کنند.. و خالقان رنگ و فرم زیبایی دلنشین موج سبز بوده اند آنها شهروندان اصلاح طلب سبزی هستند که حیاتشان انکار توست.

حیات همان بچه پنج ساله ای که روی شانه های پدر مردم را دید .. و شعف مردم را دید.. و صلح را چون ضرورتی دست یافتنی در اندام کوچکش ادراک کرد.

حیات همان پیرمردی که یارانش را بردی سالها پیش.. کتابهایش را هم.. واو زنده است به اندیشیدن.. به آگاهی.. –همان کلمه ای که تو به دشمنی با آن ایستاده ای- و او باز هم دوستانی یافته است.. او را از دانشگاه ها بیرون کرده ای و اتاق کوچکش دانشگاه بزرگی شده برای همان پسرک هجده ساله ای که ایستاده بود روی جدول خیابان آزادی با برگه ای در دست: "با رویش ناگزیر جوانه چه می کنی؟"

و بیش از همه حیات شهروند اصلاح طلبه پویشگری که سر شار از انرژی است و بی واسطه حزب و سازمان و پست و مقام و بودجه ای ..با همان ابزار نا چیز کلامش سالهاست که آگاهی پخش می کند..در تاکسی ها..کلاس ها.. مغازه ها.. مهمانی های خانگی- تمام مکان هایی که تو از حضور عاجزی- سالهاست که بی وقفه مردمش را به بیداری دعوت کرده است و چون اهل صلح است و مسلط به ابزار گفتگو تو از شکستنش ناتوانی.. که صلح اسلحه شکست نا پذیر نسلی است که تو کودکیش را بارها تهدید کرده ای. از این روست که او با دنیا صلح کرده است و دنیایی متحیر مانده اند که چگونه کودک جنگ ، موجی از صلح ساخته است.. موجی که با ابزار ساده گفتگو رشد کرد..ایران را گرفت.. به شهرهای دور رفت و ایرانی زنده را دوباره بیدار کرد.

کدام رهبر؟
چه حقیر است رفتار تو در مقابل این عظمت.. که می گردی به دنبال سر گروه ها.. به دنبال رهبران خیالی و نمی بینی که این بار "دشمن جهالت" در سرزمین من به سبب تکرار تاریخ به نیرویی خودجوش بدل شده..پویشگری که به شریکان فکریش در دنیا با دستبندی سبز متصل شده است.. که آن کس که می اندیشد خود رهبر خود است.. آن کس که انتخاب می کند نیازمند ناجی نیست..که تو گمان می کنی که خاتمی رهبر ما بود، هیچ نمی دانی ما و او از رهبری و رهبر بودن بی زاریم. خاتمی آموزگار من است.. ما به مدرسه خاتمی رفتیم.. درس صلح و گفتگو آموختیم.. تو مردان اصلاح طلب سرزمینم را با شکنجه و خون و زور به زانو در آوردی و هنوز نمی دانی که به سبب همان اتصال نا محسوس که نامش آگاهیست – و تو به مبارزه با آن ایستادی- سعید حجاریان در هزاران شهروند ساده تکثیر شده است. و از این روست که درد او مرا دردمند می کند و در بند بودنش چون در بند بودن من است.. وبه همان سبب آزادی من آزادی اوست.. و آزادی هر آن که می اندیشد و به مردم می اندیشد، آزادی اوست ..حیات او در هزاران جوانه دوران اصلاحات تکثیر شده. به من بگو با رویش نا گزیر جوانه چه می کنی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر