خبررسان، خودش در سلول است
در اطراف حیاطی غمزده و محصور، با درختانی خاک گرفته و تشنه، تکه شکسته های یک سری وسایل ابتدائی ورزشی رها شده که کسی حوصله ورزش و بدنسازی با آن ها را ندارد. هوای تهران بعضی روزها چندان آلوده است که جز با ماسک نمی توان به راحتی نفس کشید. این جا بخشی از زندان مخوف اوین است در شمال تهران، از یک ماه پیش، شب و روز برای زندان اوین میهمان می رسد. دیگر جا کم است و تازه رسیدگان وحشت زده باید در راهروها بخوابند.
در حیاط غمزده و محصور بند ویژه زندان اوین دویست نفر به نوبت – روزی دو ساعت – راه می روند تا نور به چشمانشان بخورد. آن ها حق ندارند در این حالت با همدیگر حرف بزنند و خبرهائی رد و بدل کنند. خبرهائی که بیش تر حدس و گمان آن هاست. چون ارتباط آن ها با همه جا قطع است، نه اجازه ملاقات دارند و نه تلفن.
زندان مخوف اوین، تا سی و پنج سال پیش یک باغ زیبا بود که یکی از نخست وزیران سابق ایران آن را ساخت و در آن جا خرگوش پرورش می داد. اما از آن زمان به دستور شاه این باغ به "ساواک" سازمان ضد اطلاعات مخوف شاه داده شد تا در آن زندانی مدرن با سلول های جداگانه ساخته شود.
آخرین پادشاه ایران که ابائی نداشت که جهان او را حاکم مطلق و مرد اول ایران و منطقه بخوانند، دستور ساخت این زندان را برای جا دادن همان "ده بیست تروریست و خرابکاری"ی داد. او تا آخرین روز پادشاهی اش می گفت مخالفانم از بیرون از مرزهای ایران دستور دارند تا آرامش کشور را به هم بریزند. سی سال قبل مردم ناراضی ایران که معلوم شد ده بیست نفر نیستند و چند میلیون بودند هم شاه را مجبور کردند از کشور فرار کند و هم چند هزار زندانی سیاسی را آزاد کردند.
این روزها هم محمود احمدی نژاد که به نظر مخالفانش مقام ریاست جمهوری را با تقلب در صندوق های رای غصب کرده است آزادی خواهان را "چند نفر خش و خاشاک" خوانده اما فقط در یک ماه اخیر چند هزار نفر دستگیر و به جمع سه هزار زندانی اوین اضافه شده اند.
روز پانزده ژوئن هم دو میلیون نفر در خیابان مرکزی تهران راه پیمائی کردند. این ها خطاب به احمدی نژاد فریاد زدند خش و خاشاک توئی، دشمن این خاک توئی... رای واقعی ما را اعلام کن، دروغگو.
با آشکار شدن اعتراض های وسیع ایرانیان به نتایج انتخابات، دولت احمدی نژاد و حامیان تندرو و خشونت طلبش نشان دادند که قصد پذیرش تقاضاهای مردم را ندارند. آن ها جوان ها و دانشجویان را دستگیر کردند، دستبند زدند و به محل های نامعلوم بردند. در حالی که قانون اساسی جمهوری اسلامی تظاهرات آزاد و مسالمت آمیز را در صورتی که مخالف دین نباشد ازاد گذاشته اما دولت مردم را با گاز اشک آور و باتوم های الکتریکی و چماق از راه پیمائی ها می رانند. دولت اعلام کرده در این روزها هفده نفر در خیابان های تهران کشته شده اند. گفته می شود تعداد کشته شدگان به خصوص در شهرهای کوچک دور بیش تر از این ها بوده است.
گفته می شود یک بخش ویژه در زندان اوین، با استادیو کوچکی که در آن جا ساخته شده مسوولیت دارد که خوراک تبلیغاتی برای رسانه های متعلق به گروه های تندرو فراهم کند. اعترافات کسانی که در سلول های انفرادی نگاهداری می شوند. در این بخش اوین دستگاه های ضبط صدا و تصویر و کنترل و بازبینی جاسازی شده. هدف آن است که به مردم همان چیزی گفته شود که حکومت شاه قبل از سقوط خود می گفت. در تبلیغات جدید ادعا می شود اعتراض های آرام و مسالمت جویانه به تقلب های انتخاباتی یک "انقلاب مخملین" به دستور دولت های خارجی بوده است. زندانیان در شرایط سخت مجبور می شوند که اعترافاتی بکنند که هر گاه فرصت پیدا کنند خواهند گفت که به اجبار و زور از آن ها گرفته شده است.
اما در میان هزاران نفری که توسط نیروهای امنیتی و هواداران احمدی نژاد دستگیر شده اند نزدیک صد نفر هستند که وضعیت ویژه ای دارند. این ها جرمشان روزنامه نگاری است. دولت عصبانی است که چرا خبرنگاران با تهیه فیلم هائی از تظاهرات مسالمت آمیز مردم و برخورد خشنی که با آن ها صورت گرفت دنیا را از وضعیت "خش و خاشاک" های ایران با خبر کرده اند.
دولتی که با از پول مردم که باید به مصرف بهتر کردن زندگی آن ها شود دستگاه های گران فیلترینک اینترنت، پارازیت اندازی روی شبکه های بین المللی ماهواره ای، قطع تلفن های موبایل و سیستم اس ام اس خریداری کرده است تا بتواند هر خبری را که می خواهد به مردم بدهد و مردم را از بسیاری از واقعیت ها بی خبر نگاه دارد، به طور طبیعی روزنامه نگاران را دشمن اول خود می داند. صد نفر خبرنگار و روزنامه نگار و وبلاگ نویس، به دولت لطمه زده اند چون همه تلاش های دولت برای بستن چشم و گوش مردم بی فایده شده است. از همین رو وضع خبرنگاران با هزاران نفری که در جریان تظاهرات مسالمت آمیزشان دستگیر شده اند فقط دارد. خبرنگاران باید اعتراف کنند که موجب شده اند دانشجویان و فعالان حقوق زنان و بقیه "خس و خاشاک"ها به خیابان بریزند، باید اعتراف کنند که با عمل خود موجب شدند که مردم به جای رفتن به سر کار یا دانشگاه تظاهرات برپا کنند و به دولت محبوب و مردمی ناسزا بگویند و متهمش کنند که در انتخابات دستکاری کرده است. خبرنگاران باید اعتراف کنند که جاسوس بوده اند و این خبرها را به دستور سازمان های اطلاعاتی دشمن منعکس کرده اند.
این صد نفر کسانی هستند که گزارش هائی از واقعیت موجود در ایران به دنیا مخابره کرده اند. این ها کسانی هستند که وظیفه حرفه ای خود را مانند هر روزنامه نویس دیگری در جهان انجام داده اند. یک ماه بعد از دستگیری و بازجویی های مدام و شب و روزی، هفته گذشته دولت دو نوع از اعترافات را منتشر کرد. اولی متعلق به روزنامه نگار جوانی با نام امیرحسین مهدوی بود که رسانه های وابسته به دولت برای این که اعترافات وی را جدی نشان دهند او را از اعضای اصلی یک گروه سیاسی اوپوزیسیون جا زدند و از قول وی نوشتند که گروه های منقد دولت احمدی نژاد با دولت های خارجی ارتباط داشته و در پی ایجاد هرج و مرج در کشور بوده اند.
یکی دیگر از کسانی که اعترافاتی به نام وی توسط رسانه های دولتی منتشر شده مازیار بهاری خبرنگار مجله نیوزویک است که در عین حال تحلیلگر مسائل ایران، سازنده فیلم های مستند تهیه کننده کتاب های جالبی درباره ایران به زبان های انگلیسی و آلمانی است. او برای شبکه های معتبر بین المللی مانند کانال چهار تلویزیون بریتانیا و شبکه الجزیره کار کرده است.
مازیار بهاری که از شناخته شده ترین ژورنالیست های ایرانی در رسانه های جهانی است در سه سال گذشته ده ها فیلم مستند از آفریقا، خاورمیانه، آسیای باختری تهیه کرده که نمونه های درخشانی از کار حرفه ای و قضاوت های بی طرفانه و مسوولیت شناسی بوده است. درست با همین تجربه و سابقه گروه زیادی از علمای دینی، دیپلومات ها، متفکران و سیاستمداران [از جمله بسیاری از هواداران جمهوری اسلامی] در مصاحبه با وی نظرات خود را بازگفته اند.
مازیار که از ساختن فیلم مستندی درباره ظلم به انسان ها در آسیای جنوب شرقی فارغ شده است همزمان با انتخابات ریاست جمهوری در محلی بود که هم ارزش خبری داشت و بسیاری از معتبرترین خبرنگاران دنیا به آن جا آمده بودند، این محل در عین حال زادگاه مازیار هم بود. و بدین گونه او سه هفته است که زندان مخوف اوین در شمال تهران زندانی است. جائی که پرست از حکایت ها و صحنه هائی که برای یک روزنامه نگار جذاب است.
بسیاری از روزنامه نگاران جهان حاضرند به قیمت گزاف این فرصت را بخرند که با جوانان آزادی خواه ایرانی که در حال مبارزه با یک حکومت زورگو و مستبدست آشنا شوند و آن ها را در موقعیت یک زندانی ببینند. خیلی از روزنامه نگاران برجسته دنیا مدت هاست که اصرار دارند اجازه بگیرند که خودشان را به تهران برسانند و در هیجان انگیزترین جنبش های سال های اخیر در جهان، حضور پیدا کنند. اما مازیار بهاری از چنین فرصتی بی بهره است.
مازیار بهاری که روزنامه نگاری است با پشتکار و حرفه ای در حالی که در نزدیک ترین لوکیشن نسبت به جنبش سبز ایران به سر می برد، اما فقط صداهای محوی می شنود.
جوانان، دختران جوان، هنرمندان، ورزشکاران و حتی زنان سالخورده به جرم این که یک نخ سبز بر مچ های خود بسته و یک حرکت مسالمت آمیز مدنی را پی گرفته و در خیابان شعار داده اند رای ما چه شد، اول باتوم و شوک الکتریکی را تحمل کردند و بعد هم مانند یک بسته سیب زمینی پرتشان کردند در یک وانت و بردند به زندان مخوف اوین این ها هزار شعر و ترانه بلدند که مضمون همه آن ها عشق و دوستی و دوری از خشونت است. مازیار همه این ها را می شنود اما نمی تواند ثبت کند. هیچ وسیله ای برای ضبط در اختیارش نیست.
سلولی که مازیار در آن قرار دارد یک در یک و نیم مترست و وی در آن تنهاست. کاغدی نیست، و نه قلمی، چه رسد به دوربین و لب تاپی که فیلم ها و مصاحبه هایش را با آن تهیه کرده است. این ها را همه مامورین موقع دستگیری وی گرفته اند و معلوم نیست پس بدهند. اما برای یک روزنامه نگار بدتر از این چیست که شب ها بشنود که یک شعار از همه جای شهر به گوش می رسد و نداند این صداها برای چیست.
راستی این چیست یک شعار واحد که شب ها تمام شب سر می دهند و حتی از سلول های پهلوئی هم بلندست، گرچه مامورین زندانیان را از هر نوع صدا و علامت و رمزی ممنوع می کنند.
ایران آبستن حوادثی است،مازیار بهاری همراه روزنامه نگاران مشهوری که در روزنامه های توقیف شده داخل کشور کار می کنند در زندان است چون حکومت می خواهد صدای جنبش مسالمت آمیز مردم به گوش کسی در جهان نرسد. بهترین راه هم از نظر دولتمردان به زندان انداختن روزنامه نگارانی مانند مازیار بهاری است که به شهادت مقالات و تحلیل هایش، همین یک هفته قبل نوشت ایران در حال گذار از مرحله ای از دموکراسی است و از این جهت از بسیاری از کشورهای خاورمیانه جلوترست. به نظر او حکومت ایران بیش تر از بسیاری از حکومت های منطقه تحمل و مدارا دارد.
اما حالا او در سلول انفرادی است تا اعتراف کند که دولت های خارجی در جنبش اصلاحاتی ایران شرکت داشته اند. او باید اعتراف کند که جنبش جوانان مسالمت جوی ایرانی بدست. او باید توجیهی ارائه کند تا مردم قبول کنند که گلوله خوب است گاز اشک آور خوب است، توقیف روزنامه ها خوب است، زندان خوب است.
و مازیار باید با حسرت و تاسف این ها را اعتراف کند. و در دل اولین جمله مقاله ای را بنویسد که دو سال قبل درباره یکی از کشورهای آفریقائی نوشته بود "ممکن است حتی ندانند دوای دردشان چیست اما چشمانشان می گوید که آزادی است".
مازیار بهاری و همه روزنامه نگارانی که در ایران و در همه دیگر نقاط جهان در بندند اگر هم به اجبار چیز دیگری را اعتراف کنند یک واقعیت را بیشتر قبول ندارند. آزادی بیان دوای درد عقب افتادگی جوامع بشری است. آزادی بیان بیمه کننده جوامع در مقابل فساد و پوسیدگی است. آزادی بیان باغی است که در طول تاریخ هزاران نفر برای سرسبزی آن جان خود را از کف داده اند. سزاوار نیست در زمانی که یک نسل از ایرانی ها فریاد می زنند آزادی، آن ها که باید این صدا را به دنبا برسانند خود در زندان باشند.
کارتون، نمک روزنامه نگاری
با یادی از احمد شاملو، مرتضی ممیز و محمد قوچانی
این مقاله ای است که برای اعتمادملی و بچه های پرشین کارتون نوشته ام
بدیهی ترین تعریف کارتون در نشریه همان نمک است. نشریه بی نمک هم مثل لقمه وقت گرسنگی خوانده و خورده می شود اما مزه ای از آن در خاطر نمی ماند. درست هم همین است. در روزنامه نگاری جهان گرافیک هر نشریه مهم ترین مشخصه آن است حتی وقتی که ساده و خشک است و مانند بولتن های احزاب، و هیچ نمکی ندارد باز هم پیامی در آن است.
جای دیگر نوشته ام . اثر کارتون ها در ذهن خواننده هیچ کمتر از اثر یک مقاله نیست. جز این که در عمل آزموده ایم بسیاری از مواقع مقالاتی نوشته و خوانده می شود که تکرار یک مضمون است و در نهایت فقط خواننده را از نظر نویسنده با خبر می کند و بس. اما در طرح ها و کارتون ها تکرار مضمون به سرعت دیده می شود بنابراین چنین خطائی کمیاب است. چون کارتون بر و روی نشریه است. و تهرانی های قدیمی می گفتند اصل کار بر و روست/ کچلی زیر موست.
به تجربه ثابت شده که وقتی از مردم بپرسی کدام مقاله از روزنامه محبوب خود را به یاد دارید. و همین سئوال را درباره کارتون روزنامه بپرسی. نتیجه چنین خواهد بود که از میان مقالات یکی دو تا در ذهن جائی برای خود گشوده و مانده، اما طرح ها و کارتون های در یاد مانده چندین و چند تاست. جز این که کارتون ها - بعد از تیتر اول هر روزنامه - اولین جائی هستند که نگاه خواننده را به خود می خوانند. به این تاویل اولین مقاله ای هستند که خوانده می شوند. چون کارتون ها هم مقاله اند و نظر. مقاله و نظری که کوتاه گفته شده و به سادگی به بیان آمده است.
دبیرستان می رفتیم و همه حواسمان بود به کتاب هفته. تمام هفته صرفه جوئی می کردیم تا بتوانیم کتاب هفته بخریم. و وقتی به دستش می گرفتیم انگار دیگر غمی نداشتیم و آن را می نوشیدیم، می بلعیدیم، برایمان انتهای خلاقیت بود. ذهن مان را قلقلک می داد اگر اهل قصه نوشتن بودیم یا شعر سرودن، اگر اهل موسیقی بودیم و یا در سر سودای بازیگری داشتیم، حتی آن هامان که نقاش و طراح بودند یا می خواستند بشوند. در کتاب هفته فقط قصه های نویسندگان ترک، فرانسوی، انگلیسی و مجار نبود که خوانده می شد، یا شعر و قصه های ایرانی، بلکه پشت جلدش هم بود و طرح هائی که به هر داستان در تخیلمان شکلی می داد، و معرفی کارتونیست های جهانی. من سامپه را از همان جا کشف کردم و هرشفیلد و لی واین را همان جا دیدم اول بار. و البته که اردشیر محصص را. گزاف نیست اگر بگویم در آن جا شاملو و ممیز داشتند ما را پرورش می دادند و چشممان را به روی کارتون و طرح می گشودند. گرافیک مدرن داشت متولد می شد. و ما شاهد و حاضر این رویداد.
تا به آن جا برسیم، به جز تاریخچه ای طولانی و قدیم، مشروطیت و شبنامه هائی که گاه کارتون های ابتدائی در آن چاپ شده، اولین برخورد ایرانیان امروزین با کارتون است. که گاه آرم و لوگو شده اند. مانند لوگوی روزنامه صوراسرافیل که کارتونی است تحت تاثیر انقلاب کبیر فرانسه که گویا طراحش [که هیچ گاه نامش هم معلوم نشده] خواسته است خاستگاه انقلاب مشروطیت را نشان کند و یا سر به سر کسانی بگذارد که این نسخه را ترجمه کرده و ندانسته برای ایران پیچیده اند، چرا که فرشته آزادی فرانسوی در این لوگو تبدیل به مردی می شود اما در حالی که پیراهن وی را به عبائی یا شولائی تبدیل می کند اصراری در پوشاندن برجستگی های تنش ندارد. این کارتون – لوگو در طول انتشار روزنامه صوراسرافیل هر شماره پوشیده تر شد و زیر فشار متشرعین فرشته مرد شده ریش در آورد، سرداری پوشید، اما طراح یا کاریکاتوریستش برجستگی را که کاری نداشت ترمیمش دست نزد. آیا داشت برای ما امروزیان نشانه می گذاشت از فشاری که بر آن ها وارد می شد. این همان دورانی است که محل روزنامه نیز ناگزیر جا به جا شد. از خیابان ناصری، کتابخانه تربیت رفت به خیابان علاء الدوله محاذی میهمانخانه مرکزی [کذا] و بالاخره رفت به خانه میرزا جهانگیر خان در نزدیک امامزاده یحیی کوچه مسجد فاضل خلخالی [کذا]. عجب است بعد صد و دو سال گویا داریم از هم الان حرف می زنیم. و این است شرط زنده بودن و این است شرط به روز بودن لابد. و این است شرط درجا زدن.
سرانجام روزی خود را انداختم به دفتر کتاب هفته ، به بهانه شعر مشترکی که مرتکب شده بودم با مجتبی مهدوی. در نظرم مثل دفتر همه مجله های دنیا بود، یکی پشت میزی ایستاده بود و سیگار می کشید، موهای فرفری فلفل نمکی و چشمانش از دور فریاد می کرد که همان احمد شاملوست. یکی هم پشت میز داشت کار می کرد، سیگار نمی کشید و با سبیلش بازی می کرد و از دور فریاد نمی کرد که مرتضی ممیزست. و این دو چشم ما را دانستیم یا ندانستیم آشنا کردند. و از آن پس هر نشریه معتبر که در یادها مانده اثر انگشتی از ممیز دارد. از رودکی، فرهنگ و زندگی، امیدایران، بهکام، صنعت حمل و نقل، فیلم، آدینه، تکاپو، گردون، زنان و پیام امروز.
اما حکایت روزنامه ها جداست. آن ها در این پنجاه سال همیشه یا گاه گاه کارتون داشته اند. اما یا مانند روزنامه های راقیه از نظر هنری بی ارزش و از نظر ادبی بی ارزش تر. این کارتون ها همیشه یک بیانیه سیاسی هستند که گویا سردبیر می نویسد و کارتونیست وظیفه دار شکل دادن به آن است. و چنین بود تا جامعه . پس انگار می گویم. بعد از شوری که شاملو در مقام سردبیر در جان من انداخت و چند نشریه ای که من دبیرش بودم، بعد آن پنج نشریه که ماشاله شمس الواعظین سردبیری کرد و شرق و شهروند و اعتمادملی که محمد قوچانی درآورده است.
در چشمان نوجوان پانزده شانزده ساله که داشت عشق به روزنامه نگاری را کشف می کرد، کاری که شاملو می کرد در دفتر کتاب هفته به معجزه ای شبیه بود. صفحه ها که پخش می شد روی میز روزهای چهارشنبه. او بالاسر صفحات سیگار می کشید تک تک کلماتش را وقتی درباره طرح های پیشنهادی ممیز نظر می داد و گاه طنازی می کرد در ذهن دارم. این کلمات از هر درسی مهم تر بود، زندگی من شدند بعدها. و وقتی شاملو داشت قصه ای می خواند و یا چیزی می نوشت به انگلشتان مرتضی خیره می ماندم که قلم [راپید؟] را جور خاصی در لای دو انگشت می گرفت و می کشید و گاهی چه آسان صفحه جان می گرفت. و گاهی [افسوس که وسیله و خیال ضبط این لحظات نبود] که شاملو داشت قهرمان های قصه ای را برای مرتضی تشریح می کرد تا بتواند پیشاپیش طرحشان را بکشد. یک بار که داشت قصه ای ازعزیز نسین طنزنویس ترک را تعریف می کرد خطوط طرح را هم می گفت. یک سردبیر واقعی بود. اثر و سهمش به عنوان روزنامه نگار زیر سایه سنگین شاعریش پنهان مانده است. و شکل گیری گرافیک مجله ای و حضور مطمئن و قائم به ذات طرح و کارتون در نشریات از همین جا شروع شد. از مهری که شاملو به طرح داشت. گاه برای نیم ساعت جا در یک صفحه ساعت ها وادارمان می کرد که لای کتاب ها بگردیم چون چیز خاضی در نظرش بود. اینترنت هم نبود که جست و جو گرت را به کار اندازی.
از آن سال به بعد کمتر نشریه ای است که در یاد مانده باشد که مرتضی ممیز سهمی در آن نداشته باشد البته این به معنای نادیده گرفتن سهم ابراهیم حقیقی، محمد رامهرمزی، قباد شیوا، علیرضا اسپهبد، فاطمه حدیدی، محمد حمزه و هومن مرتضوی نیست.
من چهل سالی کوچک ترین همراه این قافله بوده ام هیچ یک از سی نشریه که ساخته ام بدون اثر قلم داریوش رادپور، کامبیر درم بخش، محمد رضا دالوند و توکا نیستانی نبوده است، حتی یکی. شاملو یادم داد که نشریه یعنی طرح و کارتون. و جدی است. و چنان شد که فرزندم نیما از همان هشت ده سالگی که شاگرد فریده لاشائی بود در نشریات هم کشید.
این مرور – که حتی ارزش نگاهی به تاریخچه کارتون در مطبوعات معاصر را هم ندارد، گذری است و خانه تکانی ذهن، از آن رو لازم آمده است که روزنامه اعتمادملی به همت همه کارتونیست های خوبی که همکارش شده اند یک گام از بقیه روزنامه ها جلو برداشت. هر روز کاری درخور، هر روز یک کارتون ماندگار و جدی چاپ کرد. آفرین بر هادی حیدری و همت او.
در حقیقت خواستم با این وجیزه تبریک گفته باشم انتشار پرشین کارتون را. و درست این است که تقدیمش کنیم به محمد قوچانی و گلی بنشانیم در صندلی خالی او.
<
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر