۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

سوگنامه‌ای برای شهید امیر جوادی‌فر

بحث‌های بی‌پایان من و تو …
من می‌گفتم ایرج جنتی عطایی، تو می‌گفتی شهیار قنبری!
من می‌گفتم سینما، تو می‌گفتی ادبیات!
من می‌گفتم … تو می‌گفتی …

خب! حالا که چی؟ من بگویم زندگی و تو با لبخند همیشه‌ات مرگ را نشانم بدهی؟!

من بیایم کویر پی دلتنگی‌هایم و تو به ناگهان سر از پزشکی قانونی تهران در بیاوری؟!

من که می‌شناسمت، تو نه سیاسی بودی و نه دوست داشتی که باشی.

همیشه سوال داشتی و من به عنوان مدیر داخلی آن روزهای موسسه کارنامه و تو به عنوان هنرجوی بازیگری، دیالوگ‌هایمان تمامی نداشت.

زنگ می‌زدی و ترانه‌های جدیدت را می‌خواندی. و من می‌گفتم قنبری-زده شده‌ای و تو دادت در نمی‌آمد، چرا که خودت هم این را پذیرفته بودی و آگاهانه، ترانه‌هایت را که سرشار از عشق به آدمیان بود، می‌ساختی.

می‌رفتیم استادیوم، به عشق سوسیس‌های کثیف و تخمه‌های شور. من، تو، مهدی و یاشار و هومن. که می‌دانم فردا، وقتی تو را به خاک هدیه می‌دهند، سخت‌ترین روز زندگی‌شان را تجربه می‌کنند.

یادت هست فیفا منیجر را به من هدیه دادی و آلوده شدم. تو مربی جاه‌طلب و احساساتی آرسنال(با این که بارسلونی بودی، به خاطر من لیگ برتر را پذیرفتی) یاشار مربی بی‌تفاوت و خون سرد لیورپول و من مربی ناشی تیم رویاهایم، منچستر یونایتد. یادت هست وقتی مدیر منچستر به خاطر ولخرجی‌ها و نتایج ضعیف تیم، من را اخراج کرد، تو و یاشار چقدر خندیدید؟!

یا آن سفر سه‌نفره‌مان به خانه دریا… من. تو، یاشار و شعرخوانی‌ها… تا صبح!

یا آن سفری که من و صابر از ماسوله آمدیم(صابر تا خرخره علیرضای درباره الی شده بود) و آن چهار روز جاودانه ابتدای خرداد در دهکده ساحلی! با هومن و شیما و لبخند.

یا آن سفر سرشار از خاطره به خانه دریا، من، تو، یاشار، صابر، مهدی و امیر صادقی! ماجراهای گروتسک سمند سیاه و آقا سگه!

یا روزی که برق‌های اضطراری آتی‌ساز قطع بود و لبخند آمد و تو دل سپردی.

امیر! بگو که این هم یکی از آن شوخی‌های احمقانه است با مامان اختر، که خدا می‌داند تو را در این دنیا از جانش دوست‌تر می‌دارد و نمی‌دانم فردا در بهشت زهرا وقتی تو را می‌بیند…

امیر! زمستان‌های طبقه ۲۶ را یادت که نرفته؟ برف‌نوردی‌های تو… از مینای خیالی نوشتن‌هایت… خنده‌های تو امان و کلماتی که مثل سیل از زبانت جاری می‌شد و کم‌تر می‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم!

امیر! فیل کلاب و جریمه‌های خشن و تحلیل فیلم‌ها و تئاترها و نوشتن‌ها را یادت هست؟
.
.
.
سرم انگار به اندازه دماوند شده. چیزی در دلم مرده، که شاید امید باشد و آرزو. به یاد روزی افتاده‌ام که در تراس ایستاده بودیم و تو خواندی:

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام،
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود
هراس من باری، مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن،
از آزادی آدمی افزون باشد…

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر